هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچة حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان
بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در آمده بودند.
ولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم بابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت
خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان صادق هدایت,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داش آکل,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
همة اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم ساية يكديگر را با تير ميزدند . يكروز داش آكل روي سكوي قهوه خانة دو ميل چندك زده بود ، همانجا كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلة سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسة آبي ميگردانيد . ناگاه كاكارستم از در درآمد ، نگاه تحقير آميزي باو انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعد رو كرد به شاكرد قهوه چي و گفت :
" به به بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم . "
داش آكل نگاه پرمعني بشاگرد قهوه چي انداخت ، بطوريكه او ماستها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشنيده گرفت . (((((بقیه داستان رادر ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستانک,داستان صادق هدایت,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داش آکل,داستان آنلاین,دهکده داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب